اگر وعده ديدار، هنگام مرگ است، بيا كه وقت آن رسيده است. بيا و ببين كه اشك انتظار، دامن شب را پر از شكوفههاي آروزمند نسيم كرده است. تنها نه من، كه رنگ شب از اين همه غمهاي پريشان پريد. از عمر زماني كمتر از پژمردن گل در هواي پاييزي مانده است، بيا!
ما با تو بودن را گرچه نيافتيم، بي تو بودن را نيز بر نتافتيم.
اي نگاهت چشمه آيات حُسن! باغ سبز عشق را ميوهاي شيرين تر از ياد تو نيست. آيينه خورشيد، آه تو را تاب ندارد. پيش اشراق تو در پايان اوج، بس ستاره و خورشيد كه پايين ميريزند. چشم آرزو را سرمهاي شفابخش تر از خاك سهله و سامرا نيست.
هنوز درخت موسي به "انا الحق" ايستاده است، آيا كفشهاي غيبت را از پا در نميآوري؟
هنوز نفس رحمان در مدينه سرگردان است، آيا بر خاك يمن، غباري از گرد راه نميافشاني؟
هنوز گريه اقبال را تا خنده خوشايندي، راه بسيار است، خضر را فرمان نميدهي؟
هنوز در شورهزار يأس، نشاني از جنگل اميد را ميتوان كاويد، ايوب را دانه و داس نميدهي؟
اي آخرين اشك از چشمه فيض خدا! اولين بهانه ما براي بودن، تويي. آخرين يادگار ما براي بازماندگان، انتظار توست. كمترين هزينه مرگ، در لحظههاي غيبتآلود ماست. بيا و ببين كه ديگر بها و بهانهاي براي "بودن و اميد را سرودن" نداريم.
اي شادي خاطر اندوه گزاران! مزار عاشقان تو از لاله پوشيده است و جز سواران دشت انتظار، كسي در خاك آنان بوسه نميكارد. دل گرمسوز ما را به نسيم آشنايي درياب كه فردا سوختگاني دگر داري و امروز آتش فراق در جان ما گرفته است. از آنگاه كه صحراي عشق، گرد خيمه تو پاس ميدهد، كوه و دره و هامون يكي شده است و همه در پي صحرا، به نوبت ايستادهاند.
اي اندك و بسيار من! بسي حرف و حديث هست، و گفتن نميتوانم، نهفتن نيز!
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم كه شنفتن نتوانم
دور از تو منِ سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر، يك مژه خفتن نتوانم