سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلام برتر

راستش نزدیک به ده روزه که از سرزمین وحی به ایران برگشتم .دیگه مثل سابق آروم و قرار ندارم بخاطر یه اتفاق در صحرای عرفات که واسم رخ داد.قرار نبود این مطلب را اینجا بازگو کنم. آخه معتقدم بعضی اتفاقات بین عاشق و معشوق باید تا آخر عمر بصورت رمز در صندوقچه دل سر بسته بمونه. اما فکرشو که کردم دیدم اگه یه اشاره ای بشه حتما"رو دیگران تاثیر مثبت داره .پس با عرض پوزش از ناقص بودن نتیجه مطلب.

در ادامه سفر نامه سرزمین وحی امروز در مورد یه اتفاق مهمی که یه عمر منتظرش بودم می خواهم با شما حرف بزنم.یه روز قبل از روز عرفه قرار بود حرکت کنیم به سمت صحرای عرفات تا شب دعای شب عرفه را آنجا قرائت کنیم. اما بخاطر بازندگی شدید و سیل آسا مجبور شدیم تا زمان توقف باران یعنی ساعت 1 بامداد روز عرفه در هتل مکه منتظر بمانیم. صندلی اتوبوسهای سر باز که می بایست بوسیله آنها به عرفات بریم از آب باران خیس شده بود .اما عشق عرفات هیچ چیز مانعش نبود.

 

 بخاطر شلوغی و ترافیک سنگین نزدیکیهای ساعت 5 بامداد به صحرای عرفات رسیدیم  کف چادرهاخیس بود هر کسی با نایلونهایی که همراه آورده بود قسمتی را جهت نشستن و استراحت آماده کرد.پس از اقامه نماز صبح هر کسی بخاطر خستگی و بیخوابی ، مشغول استراحت شد.

آنچه واسه من ارزشمنده از اینجا شروع شد.
  یه احساس درونی به من گفت بلند شو و از چادر بیرون برو .منم  با اینکه حالم مناسب نبود بیرون چادر رفتم . روی شنها نشستم و صورتمو  روی زمین  گذاشتم .صورتم از تیزی سنگریزه های شور و نمناک می سوخت اما من اهمیتی نمی دادم. گاهی سمت چپ و گاهی سمت راست صورتم.... تنها خودم بودم و راز ونیاز و ناله همراه با فریاد ...فراز های از دعای ابوحمزه ثمالی  نجوا میکردم .

انا الذی لم استحیک فی الخلاء و لم اراقبک فی الملاء....خدایا..منم بنده ای که نه در تنهایی از تو شرم کردم و نه در آشکار مراقب فرمانت بودم

انا الذی امهلتنی فما ارعویت و سترت علی فما استحییت... خدایا من اون بنده ایم که بهم مهلت دادی توبه کنم . برگردم بسویت حتی گناهانمو پوشاندی ولی  بازم شرم نکردم و...........

 

گاهی هم آقا را صدا می کردم و گله میکردم  که چرا نگاهی به منه دلسوخته اش  نمی کنه...

یه لحظه سنگینی یه دست روی شانه ام احساس کردم و به دنبالش ندای .....بلند شو...اما من بی لیاقت بدون توجه به  صدا در عالم خودم بودم و آه وناله و اشک.... دوباره سنگینی دست بر شانه ام و..............................

 

خدایا شکرت که زمینه دیدارشو فراهم کردی............................

خدایا : این چه حالیه که منو گرفتارش کردی.........................

.........................................................................................................................................................................

پی نوشت..... تعدادی از نظر دهندگان محترم اظهار داشتند که مطلب ناقصه و اخرش متوجه نشدند موضوع جیه..اما من این دوستان را به مطلب قبلی ارجاع می دم .اگه پست قبلی رو یه بار مطالعه کنند بهتر مطلب روشن می شه..