سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلام برتر

                         


 

خورشید در وسط آسمان می درخشید و هوا به شدت گرم بود. خدمتکار پا به کوچه نهاد و در را پشت سر خود بست و از پی اجرای فرمان مولایش روانه شد. اما هنوز کار به اتمام نرسیده بود و دمای هوا هر لحظه بیشتر می شد. تابش خورشید او را بیش از پیش می آزرد. نگاهش متوجه دیوار شد. بی اختیار پایش به سمت آن کشیده شده و در سایه ی آن دراز کشید. باد گرمی به صورتش می خورد و تمام بدنش عرق کرده بود. به تدریج چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.

دقایقی گذشت. خنکای ملایمی را بر صورت خود احساس نمود، نسیمی که گویی از بهشت می ویزد و خواب را از چشمانش می پراند. آرام پلک هایش را گشود، کسی با گوشه ی عبا او را باد می زد.

او لبخند پر مهر مولایش را بازشناخت و طنین مهربان صدای او را که می فرمود:

«ای پسر! قرار نیست که تو هم شب بخوابی و هم روز، شب برای تو باشد تا استراحت کنی و روز هم برای ما تا خدمت نمایی.»

غلام با دستپاچگی از جای برخواست و شرمگین از غفلت خود سر به زیر انداخت. می خواست بگوید شرمنده ام، من اشتباه کردم، نمی باست ضمن کار می خوابیدم. می خواست بگوید گرمای هوا کلافه ام کرده بود، اما لبانش به هم چسبیده و کلامی از آن خارج نمی شد.

او با ترس و نگرانی به چهره ی مولایش نگریست. هنوز همان لبخند شیرین بر لبان امام جعفر صادق(ع) بود.

غلام انگار می خواست بگوید همین صبر و حوصله، همین مهربانی های شماست که به من احساس امنیت می دهد تا در میان کار، با خاطری آسوده کنار سایه ی دیوار دراز بکشم، اما باز هم کلامی بر زبانش جاری نشد. فقط لبخندی زد و به دنبال مولا راه خانه را پیش گرفت.

بقیه  را در ادامه مطلب  ملاحظه نمایید.                                   

 

التماس دعا

 

ادامه مطلب...