خدايا دلم مي خواست يک جايي باشي، حتي اگر شده يک جاي دور. آن وقت حتما مي آمدم پيشت. حتي اگر پيش تو آمدن خيلي سخت بود. همه اش دنبالت مي گردم.
مي گويند تو همه جا هستي؛ اما من پيدايت نمي کنم. مگر تو نگفتي من از رگ گردن به شما نزديک ترم.
همه اش به اين آيه فکر مي کنم. اين آيه مثل يک راز است. يک راز مهم که من نمي توانم آن را بفهمم. آخر رگ گردن نزديک ما نيست، درون ماست،قسمتي از ماست.
به اين آيه که فکر مي کنم،دلم هري مي ريزد ،انگار يک چيزي توي رگهايم راه مي افتد. يک چيز دوست داشتني و قشنگ
خدايا اين چيزي که توي رگهاي من مي گردد، تويي؟