دلم بهارانه ميبارد. جانم شقايقوار ميشکفد
و هستيام با تو بودن را زمزمه ميکند.
باغ انديشه، لبريز از صداي حضورت و پرچينهاي شوق، ملتهب ديدارت،
و انتظار، دريچه قلبش را بسويت گشوده است.
دعا، چادر سبزش را بر دروازه شهر آرزوها برپا کرده
و نياز و نيايش، دست دعا بسوي آسمان بلند کردهاند
و تا سحر، ستاره ميشمرند و آمدنت را چشم براهند.
اي بهاريترين آينه هستي! اي آرزوي زمان!
قلبها آذين بستهاند حضورت را و چشمها دامن دامن گل در جاده انتظار ميافشانند.
هر سپيده دم، گلهاي الغوث ميکارم و غنچههاي ادرکني ميبويم
و در سايه سار الساعة آرام ميگيرم و در چشمه سار العجل وضو ميسازم.
سجاده اميد بر چمنزار انتظار پهن ميکنم و دو رکعت نماز رجا ميگذارم.
شکوفههاي نياز بدست نسيم استجابت ميسپارم و برآورده شدن را به انتظار مينشينم.
ميدانم که خواهي آمد و مرا از عشق لبريز خواهي کرد و پر از نور ظهور خواهم شد.
اي آفتاب هستي بخش؛ بيا و محفل عاشقانت را به جمال بيمثالت مزين ساز.
يا علي