گرفته و در انتهاي دردم
و ديوانهاي كه راه صحراي جنون ميپيمايد
من در اين بيخودي
اما هنوز يادم هست خوبيهايت
اما هنوز ميدانم كه من وقتي خوابم و در لحظههاي سرد غفلت يخ ميزنم
تو نرم نرم ميآيي ...
از پنجره چشمانت نوري ميدمد كه مرا گرم ميكند
نميدانم ... من هيچ چيز نميدانم و در اين دلگرفتگي ماندهام
دستهاي سبز تو راهگشاي دل سرگشته من است
من هر چند وقت كه تو را ميبينم از خودم مي گويم
و از تو غافلم ميدانم گناه سنگين من بيخبري است ......
بعضي وقتها خجالت ميكشم كه صدايت كنم..
اما ميدانم كه من اگر صدايت نزنم مهربان من، بيشتر از من ناراحت ميشود ...
با اين حال ميخوانمت
اما ببين حال مرا كه راه گم كردهام
ببين كه اينجا براي من تاريك است
ببين كه حتي تو را از دست دادهام
دلم گرفته وسعت حرف زدن اينجا تنگ است
و من ميروم اما با نگاه باراني
و دلي كه از غفلت مرده
به من سر بزن تا نميرم. طعم رويش را حس كنم دوباره سبز شوم
اما با اين حال وقتي ميآيم اينجا حرف ميزنم آرام ميشوم
ادركني و لا تهلكني