خدايا!
چون پرتوي از انوار تو را ديدم سرمست شدم و چون اندكي به سوي تو پيمودم از دست شدم و چون تو را ذره اي بشناختم از هست شدم!
تو چناني كه نه در ديده آيي كه چون به ديده سنگ آيي سنگ را ديري نپايي.
و چناني كه هركه به سوي تو آيد رستن ز خود بايد و زندگي در فراغت نشايد.
و چناني كه هركه تو را شناخت، دل و جانش گداخت و او را به ورطه نيستي انداخت كه چون تو هستي من كيستم جز نيستي و چون تو يگانه اي مرا چگونه ادعا باشد كه در راه توام ديوانه اي؟
ديوانه آن زمان هست كه هست. من كه نيستم پس چيستم؟
زان سبب نيستم كه تو هستي و ندانم كه كيستي؟
در خود نگريستم تو را ديدم ليكن خود را از تو جدا ديدم!
همه وجود من تويي و به من نزديكتر از تار مويي و وجود من همه توست و مرا در دل غم توست.
تو در مني و من در تو، من محو در توام و تو در من جلوه گر شده اي.
من توام و ندانم كه خود كيستم!؟
من از دوري تو رنج مي برم با اينكه با خود اين گنج مي برم.
تو در من نهفته اي و اين را نيز به من گفته اي كه:
" هر كه خود را شناخت، مرا شناخت"
نقل از وبلاگ «غروب شلمچه»