سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلام برتر

I am Thankful...
I can walk.
Th ere are those who have never taken their first step.

 خدا رو شکر

من می تونم راه برم ..کسانی هستند که هیچوقت نتونسته اند. حتی یک قدم بردارند..


I Am Thankful....
I can see the beauty all around me.
There are those whose world is always dark

 خدا رو شکر

من می تونم تمام زیبایی های پیرامونم را ببینم

کسانی هستند که دنیا یشان همیشه تاریک و سیاه هست


ادامه مطلب...

                          

فاطمة الزهراء

ای ستون محکم بیت الحرام

 

                                  مادر گل های عالم السلام

تشنه مهر تو ام هر روزو شب 

  

                                بنده لطف توام هر روز و شام

 

شادی ام را هرچه می خواهی بگو

 

                              غربتم را هرچه می خواهی بنام

 

بی علی تنهای تنها می شدی

 

                            گر نبودی سخت تنها بود امام

 

ای شکوه مرد و زن، حتی خدا

 

                              می برد نام تورا با احترام

 

عاقبت می گیرم ای بانوی آب

 

                            ازتمام دشمنانت انتقام

 

                                                                                  شعر از : عبدالرحیم سعیدی راد


                        

                                      

دمی که مرا به سویت خواندی، مهربانیت مجنونم کرد و دمی که مرا از خود برانی خدا کند که نیاید.
از زندگیم تنها لحظاتی را زیسته ام که با تو بوده ام و دعا کن نیاید لحظاتی بر من که بی تو بگذرد.
دعا کن تا آن دم یارای گام برداشتن داشته باشم که در مسیر تو باشم و لحظه ای که بیراهه رفتم خدا کند که نیاید.
عشق را تنها زمانی تجربه کرده ام که اشکهایم را به پای تو ریختم و کور باد دیدگانم اگر بر غیر تو اشک بریزد.
هر غم که بر دلم هجوم آورد، تو محرم شنیدنش بودی و نفرین بر دلم اگر درمان غمهایش را از غیر تو بجوید.
دریغ بر عمری که حاصلش غفلت از تو بود و دعا کن بر من عمری نگذرد که حاصلش غفلت و بی خبری از تو باشد.
نوای«یا مهدی» تنها نامیست که در زیستنم بر من خوش است و نفرین باد بر من اگر غیر از این نام، نام دیگری را خوش دارم.
دعا کن آن لحظه که بار سفر می بندم، کوله بارم از محبت تو و اهل بیت تو تهی نباشد و خدا کند پروند? عملم را سبزینگی امضای تو به انتها برساند

 

منبع: گروه مبین

 


 

مولایم تو غریبی و دین از تو غریب تر. و چه سخت است تحمل این همه غربت برای کسی که تصمیم گرفته منتظر تو باشد.
چه سخت است تحمل دنیایی که بی دینی را می پسندد و دیندار را محکوم به غربت می کند. آری مؤمن در دنیا غریب است. و در این روزها مؤمنان همان عد? قلیلی را مانند که همراه موسی داخل کشتی نجات شدند. با این تفاوت که این روزها طوفان و موجهای مهیب و مهلک دنیا به سوی همین عد? قلیل می شتابد.
ای دنیا! چه بگویم از تو که به اهلت هم وفا نمی کنی. اما چقدر کمند آنهایی که از تشنگی می میرند ولی سراب تو را نمی پسندند.
حق داری اگر اینگونه با ابهت و قدرت با مؤمنانی که به دنبال آخرتند می جنگی، چون خود ما انسانها به تو بها داده ایم. مخصوصا این روزها ارزش و بهایت بالا گرفته. حق داری اگر با عده ای قلیل بجنگی که اکثریت یار توأند. حتی خیلی از آنهایی که لاف آخرت را می زنند با تو پیمان اخوت بسته اند. خیلی هایشان عهد بسته اند که هر جا حرف از سود و زیان تو شد، حتی به بهای فروختن آخرت، حتی به بهای نادیده گرفتن بهشت و آتش جهنم، از تو جانبداری کنند.
اما ای دنیا، از این همه توجه به خود مغرور نشو، که محبوبیتت چندان پایدار نیست. دیری نمی پاید که تو و اهلت نابود می شوید و آن قلیل مردمانی که تو بنای ناسازگاری را با آنها گذاشتی وارثان زمین می شوند. آنگاه دیگر حسرت سودی ندارد.

«دینداری در آخرالزمان مانند گرفتن پاره های آتش در دست است» (حضرت محمد(ص))


                             shekoofeyenarges.parsiblog.com


         

اقا اینروزا بیشتر از اینکه دلمون با تو باشه ظاهرمون با تویه
اقا ! پشت شیشه ماشینمون با رنگ قرمز نوشتیم یا حسین
قربون لب تشنه ات برم ! دورو برش هم رنگ قرمز پاشیدیم که
دل بیشتر کباب بشه
که یعنی اره … اینا خونه ! زنگ موبایلمون از ابوالفضل و
چشمای قشنگش میگه ! لباس
سیاه پوشیدیم … محاسن رو بلند کردیم … یه عده چفیه
انداختن دور گردنشون ؛ یه عده
شال سبز انداختن ! بدن ها بوی گلاب میده ! تسبیح به دست گرفتیم !
اقا کیف میکنی از
این ظاهر قشنگ و بچه مسلمونیمون ؟ …. صبح تا شب رادیو تلویزیون و
پخش ماشینامون همه
هی میگن مظلوم حسین  … حسین جان !

میدونی اقا …  این کارا شده کار هر ساله ما ! هر سال سینه میزنیم … اشک
میریزیم … نوحه میخونیم … داد میزنیم ! هی
قربون صدقه ات میریم … هی زار میزنیم …هی غش میکنیم … هی
ضعف میکنیم ! هی تو سرمون
میزنیم … هی دیوونه میشیم ! هی از علی اکبر میگیم ..از علی اصغر میگیم
…از لب تشنه
از تیر حرمله …
از قنداق خونی … از سر بریده ! از خیمه های سوخته ! از شام غریبان
! از اه یتیمان ! … بازم بگم اقا ؟

اقا معذرت ! اما راستش دل خیلی از ماها با تو نیست ! خیلی از ماها حسینی
نیستیم الکی هی میگیم حسین …حسین ! این حسین
حسین گفتنمون … این تو سرو سینه زدنمون دوزار نمی ارزه
! اقا جون اگه ادم حسینی
باشه مگه ریا میکنه …؟ مگه گرونفروشی میکنه …؟ مگه حق بچه یتیم رو
میخوره ؟ مگه
وعده
سر خرمن میده ؟ مگه دروغ میگه ؟ مگه دنبال ناموس مردم راه میفته ؟ مگه مردم
ازاری میکنه ؟ مگه مال بیت المال رو می
چاپه ؟ مگه حق رو ناحق میکنه ؟ مگه دین رو
به دنیا میفروشه ؟ مگه ربا خواری میکنه ؟ دِ نمیکنه دیگه
اقا
!

اقا شرمنده خیلی از ماها دلمون رو نتونستیم راست و حسینی کنیم افتادیم به
جون ظاهرمون … اقا خیلی از ما نتونستیم
مسلمون باشیم شدیم مسلمون نما … فقط ظاهرمون قشنگه !  کارمون
خرابه اقا ! خودمون میدونیمُ بس
 

       
















 

       








       


                         


 

خورشید در وسط آسمان می درخشید و هوا به شدت گرم بود. خدمتکار پا به کوچه نهاد و در را پشت سر خود بست و از پی اجرای فرمان مولایش روانه شد. اما هنوز کار به اتمام نرسیده بود و دمای هوا هر لحظه بیشتر می شد. تابش خورشید او را بیش از پیش می آزرد. نگاهش متوجه دیوار شد. بی اختیار پایش به سمت آن کشیده شده و در سایه ی آن دراز کشید. باد گرمی به صورتش می خورد و تمام بدنش عرق کرده بود. به تدریج چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.

دقایقی گذشت. خنکای ملایمی را بر صورت خود احساس نمود، نسیمی که گویی از بهشت می ویزد و خواب را از چشمانش می پراند. آرام پلک هایش را گشود، کسی با گوشه ی عبا او را باد می زد.

او لبخند پر مهر مولایش را بازشناخت و طنین مهربان صدای او را که می فرمود:

«ای پسر! قرار نیست که تو هم شب بخوابی و هم روز، شب برای تو باشد تا استراحت کنی و روز هم برای ما تا خدمت نمایی.»

غلام با دستپاچگی از جای برخواست و شرمگین از غفلت خود سر به زیر انداخت. می خواست بگوید شرمنده ام، من اشتباه کردم، نمی باست ضمن کار می خوابیدم. می خواست بگوید گرمای هوا کلافه ام کرده بود، اما لبانش به هم چسبیده و کلامی از آن خارج نمی شد.

او با ترس و نگرانی به چهره ی مولایش نگریست. هنوز همان لبخند شیرین بر لبان امام جعفر صادق(ع) بود.

غلام انگار می خواست بگوید همین صبر و حوصله، همین مهربانی های شماست که به من احساس امنیت می دهد تا در میان کار، با خاطری آسوده کنار سایه ی دیوار دراز بکشم، اما باز هم کلامی بر زبانش جاری نشد. فقط لبخندی زد و به دنبال مولا راه خانه را پیش گرفت.

بقیه  را در ادامه مطلب  ملاحظه نمایید.                                   

 

التماس دعا

 

ادامه مطلب...

                                                    اللهم عجل لولیک الفرج
پریشان و سراسیمه بودم.
لحظاتی چند فقط به چیزی که شنیده بودم، می‌اندیشیدم.
اگر طالب دیدار امام زمانت هستی به فلان شهر برو. حضرت بقیة الله در بازار آهنگران در مغازه پیر قفل‌سازی نشسته بلند شو و خدمت ایشان برس.
بعد از مدت‌ها چله‌نشینی و دعا و توسل به علوم غریبه بالاخره کورسویی از امید به رویم تابیدن گرفت.
به سرعت بلند شدم و وسائل سفر را آماده کردم.
سفر راحتی نبود.
اما حاضر بودم چند برابر این سختی را تحمل کنم تا بتوانم به آرزویم برسم.
شور و اشتیاقی که از وجودم زبانه می‌کشید مرا به حرکت وا می‌داشت...
 
خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هیجان زده بودم که چشم‌هایم هیچ چیز را نمی‌دید. فقط مغازه پیر قفل‌ساز را جستجو می‌کردم.
لحظه به لحظه که می‌گذشت شوق و شورم بیشتر می‌شد.
وقتی وارد مغازه پیرمرد قفل‌ساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم.
دستم را روی سینه گذاشته و با ادب سلام دادم.
در آن لحظه همه چیز به جز وجود امام را فراموش کرده بودم.
حضرت جوابم را داد و با دست مرا به سکوت فرا خواند.
پیرمرد در حال وارسی چند قفل بود.
در این لحظه پیرزنی وارد مغازه شد لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت و عصایی به دست.
در دستان فرتوت و لرزانش قفلی به چشم می‌خورد.
پیرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت:  برادر برای رضای خدا این قفل را

سه شاهی از من بخرید، به پولش نیاز دارم.
پیرمرد قفل را گرفت و آن را وارسی کرد.
قفل سالم بود پس رو به زن کرد و گفت: خواهرم این قفل هشت شاهی می‌ارزد.
کلید آن هم دو شاهی می‌شود.
اگر دو شاهی به من بدهی من کلیدش را برایت می‌سازم و در آن صورت پول قفل ده شاهی می‌شود.
پیرزن گفت: من به این قفل نیازی ندارم فقط شما اگر آن را سه شاهی از من بخرید برایتان دعای خیر می‌کنم.
 پیرمرد با آرامش جواب داد: خواهرم تو مسلمانی و من هم مسلمان؛
چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نمی‌خواهم تو ضرر کنی.
این قفل هشت شاهی ارزش دارد و من اگر بخواهم در معامله سودی ببرم آن را به قیمت هفت شاهی می‌خرم چون در این معامله بیشتر از یک شاهی سود بردن بی‌انصافی است.
پیرزن با ناباوری قفل ساز را نگاه کرد و بعد از این که سخنان پیرمرد تمام شد گفت: من تمام این بازار را زیر پا گذاشتم و این قفل را به هر که نشان دادم گفتند بیشتر از دو شاهی آن را نمی‌خرند من هم به این دلیل به آنها نفروختم که به سه شاهی پول نیاز دارم.
پیرمرد گفت: اگر آن را می‌فروشی من هفت شاهی می‌خرم و سپس هشت شاهی به پیرزن داد.
پیرزن راضی و خوشحال عصا زنان دور شد.
آن گاه امام رو به من کرد و گفت: مشاهده کردی؟
شما هم این طور باشید تا ما خود به سراغ شما بیاییم.
چله نشینی لازم نیست و توسل به علوم غریبه فایده‌ای ندارد.
عمل درست داشته باشید و مسلمان باشید.
از تمام این شهر من این پیرمرد را برای مصاحبت انتخاب کرده‌ام چون دین‌دار است و خدا را می‌شناسد این هم از امتحانی که داد.
او با اطلاع از نیاز زن به پول قفل را به قیمت واقعی‌اش از او خرید.
این گونه است که من هر هفته به سراغش می‌آیم و احوالش را می‌پرسم.
پس از تمام شدن سخنان امام سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم.
 
*****
منبع : کتاب جلوه ماه محبت امام زمان علیه‌السلام، انتشارات حضور.





 

                            shekoofeyenarges.parsiblog.com
نکند مهد دلم باز نیایی مهدی
جمع? دیگرم آید تو نیایی مهدی
مهدی جان!
نکند چشمانی را که گنبد فیروزه ای جمکران را در خود قاب کرده بگریانی، نکند خسته شوی و از من بگریزی، نکند در راه آمدنت برخوری به من و لبخند هاشمیت محو شود.، نکند دلی را که با عشق تو انس گرفته بشکنی.
نکند رهایم کنی تا زنگار غفلت بر دلم بنشیند و انبوه گناه در چشمانم خانه کند، نکند چشمانم را از ریزش اشک در فراقت محروم کنی، که اگر چشمم در فراق تو نگرید مرا با دیده چکار؟
نکند روز محشر که همه ایستاده اند و من سر می کشم و با چشمانم تو را می جویم، از کنارم رد شوی و به من نگاه نکنی، یا تیغ نگاهت چنان بر من افتد که از ترس، پشت دیگران مخفی شوم.
نکند آن دم که بر پل صراط پایم می لغزد و می افتم و با التماس فریاد می زنم «یا مهدی» دستم را نگیری. نکند مرا که سهمم از تو سوختن و ساختن بود رها کنی تا در آتش دوزخ بسوزم.
نکند تو که مای? امان اهل آسمان و زمینی امان نام? مرا امضا نکنی که من بپسندی یا نپسندی روز محشر چشم به راه توأم و منتظر امان نامه ات ای موعود من


                         

                                   چقدر جای تو خالی ست        

کجاست لحظه دیدار

میان بغض، سکوتی از جنس فریاد است

بیا، که دیده، تو را آرزوی دیدار است

تو از قبله نوری، من از تبار صبوری

تو از سلاله عشقی، من از دیار نیاز

من از نگاه مانده به در خسته ام، عزیز رویایی

تویی نشسته به فردایم، بگو که می آیی

اگر نگاه منتظرم را گواه می خواهی

اگر شکسته دلی را بهانه میدانی

اگر سکوت غریبانه آیت عشق است

اگر صبر، صبر، صبر، بهای دیدار است

به جان غنچه نرگس تو را خریدارم

نشان ده مهر تو بر دل، به شوق دیدارم

من عاشقانه تو را در نماز از خدا می خواهم

شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم

هزار پنجره از این نگاه لبریز است

بگو بگو که وقت طلوع ستاره نزدیک است

          

                         

                       




              


ویژه نامه میلاد  امام حسین علیه السلام

 

مژده ای دل که دگر سوم شعبان آمد 

پیک شادی ز بر حضرت جانان آمد

مژده ای دل که برای دل غمدیده ما

هدهد خوش خبر از نزد سلیمان آمد 

خیز ای دل تو بیارای کنون بزم طرب 

که دگر موسم اندوه به پایان آمد

مطربا نغمه نو ساز کن و پای بکوب 

که به ما مژده وصل شه خوبان آمد