يا ابا صالح المهدي
آقا جون به خوبا سر ميزني مگه بدا دل ندارن
وقتي تو نيستي هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض ميخوانم...عمريست لبخندهاي لاغر خود را در دل ذخيره ميكنم براي روز مبادا...اما در صفحههاي تقويم روزي به نام مبادا نيست...آن روز هر چه باشد روزي شبيه امروز ... روزي شبيه فردا ... روزي درست مثل همين روزهاست ...اما كسي چه ميداند شايد فردا روز مبادا باشد ... هر روز بي تو روز مباداست ...ديوارهاي كوتاه از پشت هفت ديوار ... ديوار من ... ديوار تو ...آه ... كه چقدر فاصلهها زيادند...اي گل زيبا ...به روي نديدهات قسم چشمان عاشقم در پي واژهاي ميگردند تا نامت را صدا كنند ....اما چه كند واژهها و چه بي معناست هر واژهاي در برابر معناي وجودت ...از مهرباني «م» ميچينم ...از هدايت «ه» را ...از دادگري «د» را ...و از يوسف گمگشته «ي» ر ا...و گاهي كه دلم به اندازه تمام غروبها ميگيرد ...و من از تراكم سياه ابرها ميترسم...و هيچ كس مهربانتر از تو نيست صدا ميزنم ...كجاست آن يوسف گمگشته مهرباني كه چراغ هدايت به دست در زمين دادگري كند؟كجاست مهدي ...؟مرا درياب...در انتظارت هستم و خواهم بود... بيا... بيا ...