اي طبيب حاذق روح و روان، اي طبيب موعود، موعد ملاقات ما كي ميرسد تا با دم مسيحاييت روح زندگي را در كالبد زندگي بيروحمان بدمي و بر قلوب غريبمان، آسمان آسمان عاطفه بباري. براي جسممان وسايل راحتي آن قدر فراهم است كه به زودي از كار ميافتيم و آن قدر اشباع شدهايم كه به زودي خالي ميشويم، اما آيا اين روح خسته و سرگردانمان را خريداري هست؟! آيا جوابي هست كه سوال تشنه روحمان را سيراب سازد و آبي هست كه ريشه خشكيدهاش را آبياري كند؟ اي بيكران معرفت! كي مشكت را پرآب ميسازي، تا بر وسعت دلهامان بتازي و بنياد تشنگي براندازي؟ اي باغبان مهربان بستان معرفت! گاه آفت زدايي رسيده است. اين نازنين! نهالهاي طوفان زده و اين جوانههاي آفت گرفته را مگر به جز دستان شفابخش تو التيامي هست؟ مسيحا نفس دوران! كي ميآيي؟ كدامين آدينه را به قدوم سبزت متبرك خواهي كرد تا سوال بيجواب عاشقان را كه هر جمعه با سوز و گدازي عاشقانه فرياد ميكنند: «اين الطالب بدم المقتول بكربلا» پاسخ گويي؟ سرور غريبان، مولاي غريبان! بر غربت دلهايمان ببار كه ديري است شاهد غروبي غريبيم.
اللهم عجل لوليک الفرج