طبلها ميكوبند، سنجها بىقرارى مىكنند و اشكها بىتاب رهايىاند، گودخانه چشم ديگر تاب دريا، دريا غم نمىآورد و موج موج اشك بر صورتم روان مىشود. پلكها را مىبندم تا شايد شورش دلم را مرهمى گذارم.
اما صداى العطش... العطش... از فراسوى تاريخ بر جانم چنگ مىزند. چه نزديك است پژواك مويههاى كودكان بىقرار نينوا!
چه بىنوايم كه توان دست يارى آقا را ندارم. دستها را بالا مىبرم. به آسمان نگاه مىكنم. ظهر خونينى است. خورشيد به سختى مىتابد. اشك خورشيد چون تيغههاى فلزى برنده بر رويمان كه نه، بر روحمان مىنشيند.
تا ساعتى ديگر، تاب نمىآورم. سراسيمه برمىخيزم. از كوچهها مىگذرم. هيچ كجاى شهر غريبه نيستم. هرجا پا مىگذارم در خيمه آقايم و بوى خاك كربلا بر مشام جانم مىنشيند اما آرام ندارم. صداى امواج فرات زخمه بر تار دلم مىزند، دلم زير بار سنگينى محرم مىشكند و بانوى مصيبتكش و فرياد رسم را صدا مىزنم و به آسمان مىنگرم.
زينب بىقرارتر از رعد آسمانى، كودكى را در آغوش مىگيرد، زخمى را مرهم مىگذارد، تيرى از گلوى مجروحى بيرون مىكشد و يال ذوالجناح را نوازش مىكند.
چشم برمىگيرم. به لشكريان بىامامى مىنگرم كه پيمان همدلى با آقايشان بستهاند علم و كتل و پرچم بر دوش مىكشند و كوچه، كوچه تاريخ را در پى مولايشان مىپويند. به پرچمها مىانديشم و راز برافراشتگىشان در شبى به بلنداى تاريخ!
تار و پود دلم را به رنگ سياه مىبافم و با سياهپوشان همنوا مىشوم. حسينم يا حسينم، يا حسينم يا حسين...
كاش من و همه سياهپوشان در آن روز بىغروب لشگريان سردار تنهايمان بوديم. كاش همه در صحرايى بىقرار، در گرمايى كشدار، در تشنگىاى بىپايان، به چشمه زلال و نورانى وصال دست مىبرديم، صورت دلمان را مىشستيم و زخم سوزان عاشورا را به نگاهى از يار مرهم مىگذاشتيم.
آقا، نگاهم كن، محتاج نظرى از توام. دلم تاب اين همه سرگشتگى بىپايان را ندارد سر به ديوار خيمه مىگذارم و اشك مىريزم. صداى سم اسبها و صداى غرنده فرات در گوشم مىپيچد و از درون، لايه لايه مىريزم، سرم به دوران مىافتد، افتان و خيزان به علمها و كتلها چنگ مىزنم. آقا بگو زير كدام كتل بمانم تا تو لحظهاى قلب بىتابم را آرامش دهى؟
گوشهايم را مىگيرم. دلم از صداى شرشر آب آشوب مىشود... پيرمرد سياهپوش گلاب بر سر و روى لشگريان امام مىپاشد. طبلها مىكوبند... مىكوبند... مىكوبند و لحظهاى آرام نمىمانند.
مردها برسر مىزنند، خاك بر سر مىپاشند، فرياد وا اسفا مىزنند و گاه از حال مىروند.
رقيه بىتاب به دنبال عمه مىدود. عمهجان... عمهجان... صداى سيلى در گوش زمان مىپيچد و در پستوهاى تاريخ انعكاس مىيابد. دختر سهساله سر مىتاباند.
توان ماندن ندارم، كوچهاى بالاتر، خيابانى پايينتر...
همهجا امروز رنگ خون دارد و عشق!
رنگ سبز دارد و سوگ!
رنگ سياه دارد و غم!
خورشيد شلاق نگاه سوزانش را بر تن زمينيان مىكوبد. پرچمها راز پايدارى مىگويند. اما هيچ دلى ياراى تحمل ندارد. آخر ظهر عاشورا است. اللهاكبر... اللهاكبر... اللهاكبر... اللهاكبر طبلها، سنجها، آدمها، رنگها و زنجيرها انگار در فضا رها شدهاند.
و دمى ديگر فرياد حسين... حسين... از كربلا، از كوچهها و از دلها برمىخيزد و من مثل ه رسال در عاشورا ذوب مىشوم. بانويم زينب، عليهاالسلام، شايد بىتابتر از همه از خيمه بيرون مىدود. او بىتاب يارى از دست رفته است. شعله خيمهها كه به آتش كشيده مىشوند چشمهايم را مىسوزاند! زينب به كانون قيامت مىدود. او بىتاب گلوى بريدهاى است كه زهر