• وبلاگ : کلام برتر
  • يادداشت : باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 34 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يا ثارالله 

    طبلها مي‌كوبند، سنجها بى‏قرارى مى‏كنند و اشكها بى‏تاب رهايى‏اند، گودخانه چشم ديگر تاب دريا، دريا غم نمى‏آورد و موج موج اشك بر صورتم روان مى‏شود. پلكها را مى‏بندم تا شايد شورش دلم را مرهمى گذارم.

    اما صداى العطش... العطش... از فراسوى تاريخ بر جانم چنگ مى‏زند. چه نزديك است پژواك مويه‏هاى كودكان بى‏قرار نينوا!

    چه بى‏نوايم كه توان دست ‏يارى آقا را ندارم. دستها را بالا مى‏برم. به آسمان نگاه مى‏كنم. ظهر خونينى است. خورشيد به‏ سختى مى‏تابد. اشك خورشيد چون تيغه‏هاى فلزى برنده بر رويمان كه نه، بر روح‏مان مى‏نشيند.

    تا ساعتى ديگر، تاب نمى‏آورم. سراسيمه برمى‏خيزم. از كوچه‏ها مى‏گذرم. هيچ‏ كجاى شهر غريبه نيستم. هرجا پا مى‏گذارم در خيمه آقايم و بوى خاك كربلا بر مشام جانم مى‏نشيند اما آرام ندارم. صداى امواج فرات زخمه بر تار دلم مى‏زند، دلم زير بار سنگينى محرم مى‏شكند و بانوى مصيبت‏كش و فرياد رسم را صدا مى‏زنم و به آسمان مى‏نگرم.

    زينب بى‏قرارتر از رعد آسمانى، كودكى را در آغوش مى‏گيرد، زخمى را مرهم مى‏گذارد، تيرى از گلوى مجروحى بيرون مى‏كشد و يال ذوالجناح را نوازش مى‏كند.

    چشم برمى‏گيرم. به لشكريان بى‏امامى مى‏نگرم كه پيمان همدلى با آقايشان بسته‏اند علم و كتل و پرچم بر دوش مى‏كشند و كوچه، كوچه تاريخ را در پى مولايشان مى‏پويند. به پرچمها مى‏انديشم و راز برافراشتگى‏شان در شبى به بلنداى تاريخ!

    تار و پود دلم را به رنگ سياه مى‏بافم و با سياهپوشان هم‏نوا مى‏شوم. حسينم يا حسينم، يا حسينم يا حسين...

    كاش من و همه سياهپوشان در آن روز بى‏غروب لشگريان سردار تنهايمان بوديم. كاش همه در صحرايى بى‏قرار، در گرمايى كشدار، در تشنگى‏اى بى‏پايان، به چشمه زلال و نورانى وصال دست مى‏برديم، صورت دلمان را مى‏شستيم و زخم سوزان عاشورا را به نگاهى از يار مرهم مى‏گذاشتيم.

    آقا، نگاهم كن، محتاج نظرى از توام. دلم تاب اين همه سرگشتگى بى‏پايان را ندارد سر به ديوار خيمه مى‏گذارم و اشك مى‏ريزم. صداى سم اسبها و صداى غرنده فرات در گوشم مى‏پيچد و از درون، لايه لايه مى‏ريزم، سرم به دوران مى‏افتد، افتان و خيزان به علمها و كتلها چنگ مى‏زنم. آقا بگو زير كدام كتل بمانم تا تو لحظه‏اى قلب بى‏تابم را آرامش دهى؟

    گوشهايم را مى‏گيرم. دلم از صداى شرشر آب آشوب مى‏شود... پيرمرد سياه‏پوش گلاب بر سر و روى لشگريان امام مى‏پاشد. طبلها مى‏كوبند... مى‏كوبند... مى‏كوبند و لحظه‏اى آرام نمى‏مانند.

    مردها برسر مى‏زنند، خاك بر سر مى‏پاشند، فرياد وا اسفا مى‏زنند و گاه از حال مى‏روند.

    رقيه بى‏تاب به دنبال عمه مى‏دود. عمه‏جان... عمه‏جان... صداى سيلى در گوش زمان مى‏پيچد و در پستوهاى تاريخ انعكاس مى‏يابد. دختر سه‏ساله سر مى‏تاباند.

    توان ماندن ندارم، كوچه‏اى بالاتر، خيابانى پايين‏تر...

    همه‏جا امروز رنگ خون دارد و عشق!

    رنگ سبز دارد و سوگ!

    رنگ سياه دارد و غم!

    خورشيد شلاق نگاه سوزانش را بر تن زمينيان مى‏كوبد. پرچمها راز پايدارى مى‏گويند. اما هيچ دلى ياراى تحمل ندارد. آخر ظهر عاشورا است. الله‏اكبر... الله‏اكبر... الله‏اكبر... الله‏اكبر طبلها، سنجها، آدمها، رنگها و زنجيرها انگار در فضا رها شده‏اند.

    و دمى ديگر فرياد حسين... حسين... از كربلا، از كوچه‏ها و از دلها برمى‏خيزد و من مثل ه رسال در عاشورا ذوب مى‏شوم. بانويم زينب، عليهاالسلام، شايد بى‏تاب‏تر از همه از خيمه بيرون مى‏دود. او بى‏تاب يارى از دست رفته است. شعله خيمه‏ها كه به آتش كشيده مى‏شوند چشمهايم را مى‏سوزاند! زينب به كانون قيامت مى‏دود. او بى‏تاب گلوى بريده‏اى است كه زهر