گفتند يار رفته سفر رفته باز ميرسد
بيش از هزار سال گذشت و خبر نشد
يعقوبوار اين پدر پير روزگار
چشمش به راه ماند و خبر از پسر نشد
کجاست آن يار سفر کرده، آن مسافر غريب
در کدامين سرزمين منزل دارد و در کدام ديار مأوا؟
کجاست او که واسطه فيض است و حبل المتين، فرزند فاطمه است و از سلاله پاک حسين؟
کجاست ابر مرد تاريخ، آن يگانه دوران و منجي نسل انسان؟
دير زماني است که چشم در راهيم و به انتظار قدمش ثانيه شمار لحظهها.
پس چرا نميآيد؟
نکند، نکند اين به درازا کشيدن ايام هجر از ما باشد؟
اندکي فکر، کمي انديشه، آري ! اين نيامدن از ماست، از ما و از کردههاي ما،
از فعل و عمل ما.
مگر راه به بيراهه رفتهايم که نواي حضرتش را فراموش کردهايم که فرمود :
ما را از شيعيان دور نگاه نميدارند مگر رفتارهاي آنان که به ما ميرسد و دور از انتظار است.
مگر يقين نداريم که او آمدني است و براي آمدنش بايد که مهيا شد؟
مگر باور نداريم که او بهار زندگي و پدري مهربان و آن هم مهربان تر از هر مادري است؟
مگر شک کردهايم که او واپسين نشانه خدا روي زمين است؟
مگر فراموش کردهايم که او حسين امروز است و آرمانش آرمان حسين و مقصودش به مقصد رساندن آدمي، بدان جا که شايسته مقام انسانيت است ؛
پس چرا صداي هل من ناصر او به گوش ما نميرسد؟
آري بايد بپا خاست، چشمها را شست و در راه معرفت حقيقي گام نهاد .
بايد که بي تاب بود و خستگيناپذير کوشيد تا دشمنان حضرتش را مايوس ساخت.
بايد عهدي بست ، عهدي از جنس عشق و وفا ...