اگر مهر انتظار را بر قلبهایمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبودیم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند، معلوم نبود در این تاریک روشن مبهم و این گردش ممتد و کشدار ثانیهها که روز و شبش یکسان است، این همه دلواپسی، این همه حسرت و این همه سوز و گداز را به درگاه کدام سنگ و چوب و آتش میبردیم و از که پناه میجستیم. روزها آنقدر با رنگ و نیرنگ آمیخته است که روزمان را از شب نمیشناسیم و این ابر، ابرهای تیره حریص آنچنان وسعت آسمان را بلعیدهاند که دیری است رنگ خورشید را ندیدهایم. همه جا تاریک و ظلمانی است، آن قدر که اگر تمام چلچراغهای تاریخ را برفرازش بیاویزی، باز چاه و چاله را نمیبینی و پا به لجنزاری میگذاری که بیرون آمدن از آن طاقت فرساست. گویی چشم بسته راه میروی که برادرت را، همسایه دیوار به دیوارت را که برای تامین معاشش تکهای از وجودش را به حراج میسپارد، جان میفروشد تا آبرو بخرد را نمیبینی یا نه، شاید هم میبینی، اما برای راحتی وجدانت، عینکی سیاه به رنگ دلت به چشم میزنی تا نبینی، تا آزاد باشی، آه چه اسارتی؟!
مولاجان، فضای غبارآلودی است، یلدای غریبی است، پس، در کدامین سپیده لایق، ذوالفقار تو سیاهی شب را میدرد و چشمان عاشق را به صبح صادق پیوند میزند؟
فرزند لافتی! ذوالفقار عمری است چشم به راه دارد تا تو بیایی. ندای «فزت و رب الکعبه» تاب و قرار از او ربوده است. آه... ذریه علی(ع)، فرزند غریب کوفه! صدای درد دل غریبانه پدر را میشنوی؟ چاه منتظر توست، تا حق امانت ادا کند.
مهدی جان! زین واژگون ذوالجناح را کی سامان میبخشی؟ کی ندای «هل من ناصر....» سالار شهیدان را پاسخ میگویی و نامهای از یاد رفته شهدا را دیگر بار ملکه ذهنها میسازی؟ منتقم آل رسول(ص) کی میآیی؟ دیری است تابلوهای شهیدانمان خاک غربت گرفتهاند و حال آنکه هر روز در این سیاه بازار تابلوهای تازهای چشم ها را خیره میسازند، تابلوهایی از چهره آدمها با رنگهایی جذاب و گیرا. آه، مولای من! این نجابت گمشده و این غیرت بر باد رفته را بدون تو چگونه بازیابیم؟ خستهام، خسته از این دیوارها، از این شهر بی در و پیکر و از این آدمهای غفلت زده! دلم گرفته است، هوای تازه میخواهم. دیگر کوچه و بازار و خیابان، روح خستهام را نوازش نمیدهد