از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برایم بگوید. پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت آید؟ گفتم: سراغ گلی را میجویم. میشناسیاش؟؟؟ گفت: کدامین گل تو را اینچنین بیتب و تاب کرده است؟ گفتم: به دنبال زیباترینم. گفت: گل سرخ را میگویی؟ گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم. گفت: به عطر کدامین گل شبیه است؟ گفتم: خوشتر از آن بوی دیگری نمیشناسم. گفت: از یاس میگویی؟ گفتم: سپیدتر از آن نیز نمیدانم. گفت: در کدامین گلستان میروید؟ گفتم: در گلستانی که از شرم دیدگانش هیچ گل دیگری نمیروید به ناگاه دیدم پروانه، مستانه بیقرار شده است. بیتابتر از من ناآرامی میکند .... از این گل و آن بوته، سراغش را میجوید .... گفت: اسمش چیست که اینگونه از آدمیان دل برده است؟ گفتم به زیبایی نامش ندیدم. گل نرگس را میگویم. میشناسیاش؟؟؟ به ناگاه دیدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد. بالهایش به روشنی شمع میدرخشید. گویی شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود. توان رفتن نداشت ... به سختی خود را به روی باد نشاند و از مقابل دیدگانم دور شد .... آری.... او گل نرگس را یافته بود. شرارههای وجودش خبر از آن گل زیبا میداد .... اینک دوباره من ماندم و این نام آشنا و غریب .... در صحراهای غربت, تا آدینهای دیگر, به انتظار نشستهام، تا شاید به همراه پروانهای, به دیار آشنایت قدم گذارم .... مهدی جان .... پروانهوارم کن که دیگر تحمل دوریت ندارم .... مولای من میدانم که لحظه دیدار نزدیک است اما دیگر توان ثانیهها را ندارم .... میدانم که چیزی به پایان راه نمانده است اما دیگر توان رفتن ندارم .... میدانم که تا سپیدهدم وصال، طلوع و غروبی چند, باقی نمانده است، اما دیگر تاب سرخی غروب را ندارم .... از این رنگ رنگ پروانههای دروغین خسته شدهام....... از آدینههای سراب گونهی بی وصال به ستوه آمدهام........ دیگر توان رفتن ندارم....... زودتر بیا گل نرگس بیا العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان |