مولای من! سالهاست که کاسههای صبرمان لبریز شده است و آتشفشان دلمان فعال. سحاب چشممان جز خون نمیبارد و در دشت دلمان جز خار غم نمیروید. امواج خون در دریای دیدهمان میغرد و ساحل پلکمان را میفرساید. لبهایمان از فرط عطش ترک خوردهاند و گوش هایمان از کثرت نالهها کر شدهاند. زبانهایمان از شدت ترس لکنت گرفتهاند و صداهایمان در حنجرهها خفه شدهاند.
اما مولای من! هنوز هم در دل شبهای تاریک یأس، در قعر دریای هولناک خون، بر فراز آسمان دودآلود زمانه، از درون ظلمتکده دنیا، از گوشههای نمین سیاه چالهای ظلم، از زیر آوارهای فقر، از کنار چشمهسارهای مادی، از میان انسانهای بی دین... عدهای تو را میطلبند و ذکر نام تو را زمزمه میکنند. یعنی که ای یوسف اسلام، بیا که چشمان یعقوب جهان کور شده است.
یابن یاسین! در سینای عشق تو سینهها چاک کرده و تنها صف به صف آراستهایم تا شاهدان نخستین قدوم مبارک تو باشیم. آری! سالهاست که در پی یافتن وجود نازنینت خانه به دوشیم. آوارگی گر چه سنت دیرین عشق است که عاشق را چارهای جز استمرار و احیاءاش نیست، اما ای نازنین معشوق! هیچ شنیدهای که معشوقی عاشقش را در دار هجران رها کند و در آتش خیال وصلش بسوزاند؟ هیچ شنیدهای که عاشقی به جرم عشق، در دادگاه معشوقش محاکمه گردد؟! هیچ شنیدهای که فرقت عاشق و معشوقی قرنها به طول انجامد؟ پس ای مولای من! «الی متی احار فیک»؟
مولای من! بیا که دیگر صبرم از جام وجود لبریز گشته و مرا بیش از این توان نیست که بتوانم اشک فراقت را در چاه چشمم به اسارت کشم. بیا که گلهای بوستان حیات ابنای آدم علیهالسلام دستخوش شبیخون طوفانهای خزان شده است. بیا که همسنگران خداجو و عاشق پیشهام یک یک شهید ظلمت زمانه گشتهاند. بیا و به انتظار پایان بخش و با حضورت به تار و پود خشکیده جانهامان طراوت و سرور را ارزانی دار.
مولای من! دوست داشتم در فراسوی مرز حیات، توسن اندیشه را به جولان در آورم، تو را معنی کنم، غزلی همسان زیباییهایت بسرایم و مثنوی مدحت را به لوح قلبم حک کنم و یا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادی نور بگنجانم. اما چه کنم که در این مهم، زبان قاصر است و الکن، و قلم، شکسته است و بی جوهر. ما انسانهای هبوط کرده عصر مدرنیته که از تابش انوار خورشید وجودت محرومیم و در حریم کویت نامحرم، در این فرقت طاقت فرسا چه می توانیم بگوییم جز اینکه: «اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا - صلواتک علیه و آله - و غیبه ولینا و کثره عدونا و قله عددنا و شده الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا»