کلام برتر

                                                           

سینه‌ای سوخته از آتش هجـران دارم اللهم عجل لولیک الفرج
سـالها ازغـم تـو ســر بـه گریبـان دارم
یا که جانم بستان یا به وصـالت برسـان
بیش از اینها نه دگر طاقت هجران دارم

باز جمعه‌ای دیگر گذشت و آسمان چشمان منتظر عاشق در فراق محروم ماندن از دیدن معشوق باز ابری و بارانی شد. در دلهای مضطربشان غوغایی بر پا شد و باز داستان همیشگی فراق و آه و سوز.
خدایا  . . . نمیدانم با چه اندوخته‌ای و با چه توانی روانه آستان پر مهرش شوم؟ تنها می‌توانم در خلوت تنهایی‌ام با او عاشقانه نجوا کنم و او را از خودش تمنا کنم. پس با زبانی قاصر بر خرمن عشقم آتش میزنم و این چنین با او زمزمه می‌کنم:
مهدی جان آسمان دلم بارانی سفر طولانیت شده و چقدر این باران زیباست. چرا که هر قطره‌اش بوی تو را می‌دهد. بوی خوش گل یاس، گل نرگس.
مولای من وقتی میبینم نسیم از دوری تو، بارها این عالم خاکی را دور می‌زند تا شاید از تو خبری بجوید و آنگاه که تو را نمی‌یابد مانند دیوانگان خود را بر در و دیوار میزند و ناله جان سوز سر میدهد ...
وقتی می‌بینم زمین نیز از دوریت می‌گرید و عصاره آهش همراه با ناله‌ای دلنواز از دل خاکی‌اش فوران می‌کند و آب حیات ما می‌شود ...
وقتی می‌بینم که خورشید به عشق دیدنت با شوقی خستگی‌ناپذیر هر روز از پشت قله‌های سر به فلک کشیده بیرون می‌جهد و غروب با چهره‌ای سرخ و غم‌آلود و بی‌رمق به غار تنهائی‌اش پناهنده می‌شود و مهتاب وقتی از زیارتت مایوس می‌شود همچو شمعی قطره قطره آب می‌شود ...
وقتی می‌بینم که حتی حسرت هم در فراقت حسرت می‌خورد و اشک از هجرانت اشک می‌ریزد و ناله از دوری‌ات ناله میکند و غم از عشق رویت به غم نشسته و ...
از خود شرمنده می‌شوم از اینکه مات و مبهوت سرگرم بازی الفاظ و القاب دنیا شده‌ام و تو را به فراموشی سپردم  و همه این وقایع را عادی تلقی می‌کنم. آتشی بر جانم شرر میزند .... یاد غفلت از تو دیوانه و مجنونم می‌کند...
مگر چشم را به من نداده‌اند تا چشم به راه تو باشم و تو را ببینم؟
مگر گوش را به من نداده‌اند تا زمزمه و نجوا و مناجات تو را بشنوم و با آن دل خود را جلا بخشم؟
مگر زبان را به من نداده‌اند تا نام تو را بر آن جاری سازم و برای ظهورت دعای فرج را زمزمه کنم؟
مگر پا را به من نداده‌اند تا با آن برای یافتن تو گام  بردارم و به سوی کوی تو روان شوم و همراهت باشم؟
مگر دست را به من نداده‌اند تا یاری‌گرت باشم و با آن، دست به قنوت بردارم و برایت دعا کنم؟  
مگر دل را به من نداده‌اند تا تو را در آن جای دهم؟
مگر . . . . .    ؟ ؟ ؟ ؟
اما افسوس . افسوس . و صد افسوس
اگر بخاطر داشتم که دل خانه توست، و به دیگری نمی‌سپردمش، تو مجبور نبودی به سفر روی و از این دیار به آن دیار کوچ کنی؟ اگر قلبها فقط برای تو می‌تپید و اشکها فقط برای تو جاری می‌شد. تو اینقدر تنها و مظلوم نبودی.
آقا و مولایم، چشمها آنقدر در فراقت اشک ریخته و انتظار کشیده، دستها آنقدر طلب نور کرده و خالی مانده و ... آقای من کجایی؟
ای سایبان دلهای سوخته و ای انتظار اشکهای به هم دوخته، عاشقانت هر آدینه دیدگان خود را با اشک می‌آرایند و دلشان را نذر تو می‌کنند. کاروان دل را به غروب می‌برند، و بر سجاده انتظار نشسته تا شاید دعایشان مستجاب شده و شما لحظاتی هر چند کوتاه مهمان چشمان منتظر و اشکبارشان شوی .
ای تمام آرزوی من، دیگر توان سخن گفتن را از کف داده‌ام از این غروب بیZطلوع به ستوه آمده‌ام. آخر تا کی هر آدینه دوباره سلام، دوباره ندبه، دوباره حسرت و آه، انتظار، غروب، غریبی.
مهدی جان، ای مهربان، به معصیت و ناسپاسیم اعتراف می‌کنم.
مولایم بیا ٬ بیا که دیگر شبم بی تو تیره و تار شده و ظلمت تنهایی و بی صاحبی وجودم را فراگرفته.
مهدی جان بیا، بیا که مدتهاست لبخندی بر لبان عاشقانت نمی‌بینم. مگر می‌شود خندید، دحالی که تو در چاه غیبت نهان هستی.
مولای بیدلان بیا، بیا و خوابهای خوب را تعبیر و با دستان پر مهرت قطرات اشک فراق و . . . را از گونه‌هایمان بزدا.
یوسف فاطمه بیا، بیا و دیدگان را با ظهورت مزین کن و دریای محبت را بر دل مشتاقان جاری کن .
 
 
اللهم عجل لولیک الفرج
 
آمین یا رب العالیمن

                                       

میخواهم منم عشقم را ثابت کنم . میخواخم پیمان ببندم . عهدنامه را باز می‌کنم، تابش نور کلمات، قلبم را گرما میبخشد :

                 
اللهم رب النور العظیم  و رب الکرسی الرفیع

 

آه ای پروردگار نور عظیم  و ای صاحب جایگاه رفیع
ای خدای دریای جوشان و ای فرستنده‌ی تورات و انجیل و زبور و ای نازل کننده‌ی قرآن بزرگ


یا رب الملائکه المقربین و الانبیا و المرسلین

 

 کمکم کن ! خداوندا ! یاریم کن، میخواهم به محبوبت درود بفرستم، اما نمیتوانم. کوچکتر از آنم که سلامم عظمت درگاهش را لایق باشد.

 اللهم بلغ مولانا الامام الهادی المهدی

 
خدایا! سلام این کوچکترین و درود جمیع زنان و مردان مومن را در شرق و غرب عالم به محبوب ما برسان. نه به پیمانه ما که به میزان خود، به وزن عرش اعلایت .
بارخدایا! یاریم کن، آمده‌ام امروز عهدم را با او تازه کنم .و نه تنها امروز که تا گاه مردن هر روز.

اللهم انی اجددله فی صبیحه یومی هذا


خدایا! مرا از یارانش قرار ده. سعادت را یارم کن که از شتاب کنندگان به سویش باشم و در ارادت به او از پیشروان. آیا میشود؟
خداوندا! میدانم که خواه یا ناخواه دعوتت را لبیک خواهم گفت و میدانم که مرگ حق است، اما چه کنم اگر مرگ میان من و دلدارم حایل افکند چگونه فراقش را تاب بیاورم یاریم کن.

 
اللهم ان حال بینی و بینه الموت الذی جعلته علی عبادک حتما مقضیا فاخر جنی من قبری موتزرا کفنی شاهرا سینفی مجردا قناتی ملبیا دعوه الداعی فی الحاضر والبادی.


خدایا! اگر بین من و یارم جدایی افتاد، مرا دریاب !


یا محیی الموت و ممیت الاحیا


خدایا! زنده‌ام گردان، در حالی که کفن بر کمر بسته و شمشیر از نیام کشیده و نیزه‌ام را افراشته باشم.
پروردگارا! روی چون ماهش را نشانم بده آن پیشانی درخشان چون خورشید را از من مخفی مکن. چشمانم را به سرمه‌ی دیدارش زیبا نما. خداوندا! مهدی ما را برسان، تک سوار غریب را از غربت برون آر. خدای من! در امر فرجش تعجیل کن .

و اوسع منهجه واسلک بی محجته


مرا در راه مهدی علیه‌السلام بمیران که غایت آرزوی من همین است. آیا می‌شود؟

ظهر الفساد فی البر و لبحر بما کسبت ایدی الناس


خدایا! شهرها و روستاهامان ویران است، این را تو گفتی و کلامت حق است، آیا نمیخواهی بلادت را به او آباد کنی و بندگانت را به او زنده؟

فاظهر اللهم لنا ولیک

 
محبوب ما را برسان که اوست پناهگاه ستمدیدگان و مظلومان.
ای خدا! غیر از او ناصری و یاوری نداریم.
یارب! گل نرگس در گلدان غیبت اسیر است، بشکن این گلدان نامیمون را و گل ما را از دست گل چینان زمانه محفوظ بدار! یا ارحم الراحمین.
پیمانم را با محبوب تازه کردم، احساس سبکی میکنم، دل در آشیانه‌ی سینه نمیگنجد و به سوی دلدار پر میکشد.
آیا معشوق بر این عهدنامه، بر این سند عشق، مهر تایید مینشاند؟
آیا مرا خواهد پذیرفت؟

 

کلام نورانیش از خاطرم میگذرد :


انا غیر مهملین لمراعاتکم و لاناسین لذکر کم


دلگرم میشوم، از پیشتر، بیشتر عاشق میشوم و فریاد میزنم :

 

العجل، العجل یا مولای یا صاحب الزمان

 

الهی آمین


 


                                 

بسم‌رب‌الزهرا
ای عزیز که خداوند تو را به سرپرستی خانواده‌ات برگزید، غیرت و مردانگی را پیشه خود ساز تا به گروه مردان راه یابی و نیک بدان که پوشیدگی زنان، تبلور غیرت مردان آنهاست. پس با مردانگی، پاسدار حجاب ناموس خویش باش، آن‌گونه که غیرت تو را احساس کنند.
امام صادق(ع) فرمود: خداوند غیور است و مردان غیرتمند را دوست دارد.

ای عزیز، بدان نمایش جاذبه‌های جنسی بدن زن، تأثیر در جسم و جان و هورمون مردان بیگانه را به همراه دارد. پس مبادا با بی‌حجابی ناموسمان، در تولد اولاد دیگران سهیم باشیم که شیطان نیز سهامدار آنها خواهد شد و پوشیدگی زن، پادزهر این نوع مشارکت است.
ای عزیز، ویژگی‌های جسمی زن از اسرار و حجاب، حافظ اسرار زیبایی‌های زن است، پس نباید اسرار را بر نامحرمان افشا کنیم که بر خود خیانت روا داشته‌ایم و خداوند، خیانت پیشگان را دوست ندارد.
 

 

عمریست که شانه بر گیسوان پریشان انتظار راه ندارد و از کوچه پس کوچه‌های بی کسی مسافری نمی‌گذرد.

روزگاریست که دل تنها می‌تواند در جوهر قلم، زبان به درد دل گشوده، گلایه‌ای غمگین بر صفحه کاغذ بنگارد.  

برگهای دفتر دردهای بیصدا، یکی پس از دیگری پر از واژه‌های غمگین و تکراری می‌شوند و هر دفتری با تمام احساسات مکتوبش، در گوشه طاقچه‌ای گرد و خاک میخورد تا از دفتر انتظار ورقی برگشته و پس از سالها غروب، روزی نیز داستان طلوعی تکرار شود. گلبرگهای شکفته در فصل انتظار، یکی پس از دیگری و هرکدام در باغی، بیصدا بر زمین می‌ریزند و تنها کبوتران آوای بی‌صدای آنان را می‌شوند.

یک روز درخت انقلاب برگ و باری می‌گیرد و یک روز نهال انتفاضه گرفتار پاییز می‌شود.

هنوز داغ لاله‌ای بر دل چنگ میزند، که فریاد کودکی از گوشه دیگری از این خاک، بر آسمان میرود و خنجری دیگر بر دل یک باغبان وارد می‌گردد.

از دیار مظلومی که اگر هر روز گوش بر دیوار درد دلهای او بگذاری صدای ناله و شیون از جای جای آن بر می‌خیزد، امروز ناله‌ای غریبتر و آوایی غم‌انگیزتر به گوش می‌رسد. گویا گلهای تازه شکفته را گلچینی بیرحم سر می‌برد و از این ماجرا دست التماس بر دامن اشکها و راز و نیازهایمان آویخته شده است.

آه از این سرای خاکی که هیچ دستی را به دستی نمی‌رساند و گلهای آشفته را به آوارگی می‌کشاند.

امروز این گلزار عراق است که بر گلهای پرپر خود ندبه کرده و بر مزارشان فاتحه می‌خواند و این دست التماس کودکان بی‌گناهیست که در میان آتش ظلم خونخواران می‌سوزند و هل من ناصری می‌خوانند که جز در کربلا آسمان  را عزادار و زمین را سوگوار نساخت.

ای لایزال همیشه ماندنی

 از این جاده گلرنگ مسافری بفرست که روزگاریست زمینیان و آسمانیان انتظارش را می‌کشند و در حسرت خمار دیدگانش سر بر آسمان فریاد می‌کشند:

 

اللهم عجل لولیک الفرج

 

الهی آمین


کتابت را به دوستت می دهی و می گویی: مواظب باش چای رویش نریزد، جلوی دست خواهرزاده ات نگذاری رویش خط خطی کند. تو به عنوان

مالک آن کتاب آخرین توصیه ها را به دوستت می کنی و چقدر ناراحت می شوی از آن روزی که در امانت خیانت کند!

خدا تو را می آفریند و به عنوان مالک وجودت توصیه می کند که:

مواظب تار مویت باش که نگاه نامحرم روی آن ننشیند.

مراقب جسمت باش مبادا چشمان هرزه رویش خط خطی کند.

هوای نگاهت را داشته باش نکند نظر بازی کنی.

و ...

راستی تاکنون چقدر امانتداری کرده ای؟؟؟


        

jamkaran جمکران

بار دیگر یک شب پر رمز و راز جمعه فرا رسید. تاریکی و سکوت همه جا را فرا گرفته و به آسانی می‌توان فریاد و غوغای دل را در سینه شنید. دوست دارم در این تاریکی و سکوت با خود خلوت کنم، سر در زانو خود فرو برم و قصه غم و سوز و گداز دروی و فراق و جدایی  از آقا را همراه با قطرات بلورین و زلال اشک با مولا نجوا کنم. امشب خسته و  دل شکسته‌ام. بخاطر سنگینی بار گناهم از خودم متنفرم. چقدر . . .  وای مولای من، چقدر بدبختم که ندونستم حرف زدن با تو چقدر لذت داره. زبونمو مفت فروختم. قیمت چشم من، جمال گل تو بود ارزون فروختمش. درسته آقا با گناه از شما دور شدم اما آقا بخدا از محبتت نمیتونم فرار کنم. تو مهربونی.

 

بس که تو مهربونی از همه منت میکشی

من گنـاه میکنم امـا، شما خجالت میکشی

 

اما آقا امشب هیچی ندارم برات رو کنم. من چیزی ندارم، جز کوله باری از گناه . آقا بخدا  از فرط سنگینی گناهام خسته شدم. اما آقا اگه خدا بخواد امشب میخوام همراه با درد دلام  فقط برات گریه کنم آخه شنیدم شما گریه عاشقاتو دوست داری. آقا کمکم کن یا امشب باید بمیرم یا تو رو ببینم. یا حداقل بهم قول بدی زنده باشم تو رو ببینم. یا نه، وقت مرگم تو را ببینم. اما آقا اگه توی زندگیم ندیدمت خدا کنه اون دنیا دیگه چشمم بهت نیفته که خجالت بکشم.

 

نصیب من غم هجر و نصیب دل وصال است

بـــرای من دیــدن تــو ، آرزویی محـال است

هــزار قصـه شنیــدم ز وصــف خـال سیاهت

ولی نظاره به آن، برای من چه خیــال است

تمــام بـود و نبــودم بــه گــردبـاد گنـــه رفت

سرشـک دیده‌ام هنوز، بــرای تــو زلال است

 

خدایا چقدر دوست دارم امشب با آقا هم صحبت بشم. خدایا چقدر بده که آدم خجالت بکشه . آخ چقدر بده که آقا منتظر باشه اما عاشق، خیمه معشوقشو بلد نباشه. آقا میدونم که میدونی چقدر بدم. چقدر بدبختم اما آقا اجازه بده باهات حرف بزنم. آخه درد دلم توی سینه‌ام خیلی سنگینی میکنه. آقا اگه میبینی میگم میخوام ببینمت، دارم برات ناز میکنم. وگرنه من کجا و دیدن شما کجا. وگرنه همین که اجازه میدی چشام برات خیس بشه برام بسه. همینکه دلم خوش باشه شما دست نوازش رو سرم میکشی برام بسه. آقا میخوایی بیایی پیش رفیقات. منم  یه گوشه‌ای میشینم تا نزدیکت نباشم که بوی بد گناهام اذیتت کنه. امشب خیلی خسته‌ام. آقا امشب رحمی کن. آقا میدونی دردم چیه؟

 

دردم اینـه کــه یـار دارم نمیـدونـم چـه شکلیــه

فقط می دونم که خدا یه خال گذاشته رو لباش

 

خدایا نذار امشب خسته بشم . میخوام با آقام حرف بزنم. خدایا من آقامو دوست دارم. من حرف  زدن با او نو دوست دارم. من نوکریشو دوست دارم. من خوب بودنو دوست دارم. آقا میدونم بدم  اما آقا منو به بدیهام نگاه نکن. آقا میخوام باهات حرف بزنم تو رو خدا روتو برنگردون. آقا مگه بدا دل ندارن؟ آخه مگه بیچارهها خدا ندارن؟ تو رو خدا یه امشبی را با من حرف بزن .آقا همه منو به تو میشناسن. اگه جوابمو ندی من دست از سرت بر نمیدارم. میرم داد میزنم میگم یا اهل اعالم من آقامو دوست دارم ... آقا جون اینقدر بار گناهام سنگینه زبونم مقابل شما وا نمیشه. اما آقا جون تموم حرفهایی که می‌خواستم امشب براتون بگم در این یه بیت خلاصه میکنم و بهمراه قطرات زلال اشکم تقدیم محضر پاک و نورانیت  میکنم.  امیدوارم از این عاشق بیچاره‌ت پذیرا باشی.

 

خدا اون روز و نیاره از تو من جدا بشم

الهــی فقــط تـو راه عشـق تـو فدا بشـم

 

‌« اللهم عجل لولیک الفرج »


                                      

انتظار:  کلمه‌ای ژرف، معنایی ژرفتر ...

انتظار : باوری شورآور٬ شوری در باور ...

انتظار:   امیدی به نوید٬ و نویدی به امید...

انتظار : آفاقی در تحرک٬ و تحرکی در آفاق ...

انتظار:  تواضعی در برابر حق٬ و تکبری در برابر باطل ...

انتظار:  دست رد به سینه هر چه باطل٬ و داغ باطله بر چهره هر چه ظلم ...

انتظار:  خط بطلان بر همه کفرها و نفاقها٬ ظلمها و تطاولها ...

انتظار : تفسیری بر خون فجر و شفق٬ و دستی به سوی فلق ...

انتظار:  آتشفشانی در اعصار،  و غریوی در آفاق ...

انتظار:  خونی در رگ زندگی٬ و قلبی در سینه تاریخ ...

انتظار  :تبر ابراهیم٬ عصای موسی٬ شمشیر داود٬ و فریاد محمد ...

انتظار:  خروش علی٬ خون عاشورا٬ و جاری امامت ...

انتظار:  خط خونین حماسه‌ها٬ در جام زرین خورشید ...

 

اللهم عجل لولیک الفرج

الهی آمین.......ثارالله


 

 
امام رضا(ع):
لَیسَ العِبادَةُ کَثرَةُ الصّیام ِ وَ الصَّلوةِ وَ اِنَّماالعِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّر ِ فی أَمر ِاللّه ِ.
نماز و روزه ی زیاد عبادت نیست، بلکه عبادت اندیشه ی زیاد و فکر درباره ی امر آفرینش است.
                    

سلام

همیشه با خودم فکر میکنم چرا بعضی از ما انسانها میتوانند با آنکه آه در بساط ندارند ولی دنیایی برا ی خودشون بسازند که انگار هیچ چیز کم ندارند و با روحی آرام زندگی میکنند ولی در عوض بعضی با آنکه همه چیز دارند دنیایشون بیروحه و همیشه مستاصل و با کوچیکترین تلنگر فرو میریزند

کاش میشد همه از دسته اول باشیم و سعی کنیم به دیگران هم انرژی بدیم نه اینکه فقط مصرف کننده انرژی خودمون و دیگران باشیم

 

            

در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجب ، او با یک دیوار مواجه شد.


مولای من! سالهاست که کاسه‌های صبرمان لبریز شده است و آتشفشان دلمان فعال. سحاب چشممان جز خون نمیبارد و در دشت دلمان جز خار غم نمیروید. امواج خون در دریای دیده‌مان میغرد و ساحل پلکمان را میفرساید. لبهایمان از فرط عطش ترک خورده‌اند و گوش هایمان از کثرت ناله‌ها کر شده‌اند. زبانهایمان از شدت ترس لکنت گرفته‌اند و صداهایمان در حنجره‌ها خفه شده‌اند.

اما مولای من! هنوز هم در دل شبهای تاریک یأس، در قعر دریای هولناک خون، بر فراز آسمان دودآلود زمانه، از درون ظلمتکده دنیا، از گوشه‌های نمین سیاه چال‌های ظلم، از زیر آوارهای فقر، از کنار چشمه‌سارهای مادی، از میان انسانهای بی دین... عده‌ای تو را می‌طلبند و ذکر نام تو را زمزمه می‌کنند. یعنی که ای یوسف اسلام، بیا که چشمان یعقوب جهان کور شده است.

یابن یاسین! در سینای عشق تو سینه‌ها چاک کرده و تنها صف به صف آراسته‌ایم تا شاهدان نخستین قدوم مبارک تو باشیم. آری! سالهاست که در پی یافتن وجود نازنینت خانه به دوشیم. آوارگی گر چه سنت دیرین عشق است که عاشق را چاره‌ای جز استمرار و احیاءاش نیست، اما ای نازنین معشوق! هیچ شنیده‌ای که معشوقی عاشقش را در دار هجران رها کند و در آتش خیال وصلش بسوزاند؟ هیچ شنیده‌ای که عاشقی به جرم عشق، در دادگاه معشوقش محاکمه گردد؟! هیچ شنیده‌ای که فرقت عاشق و معشوقی قرنها به طول انجامد؟ پس ای مولای من! «الی متی احار فیک»؟

مولای من! بیا که دیگر صبرم از جام وجود لبریز گشته و مرا بیش از این توان نیست که بتوانم اشک فراقت را در چاه چشمم به اسارت کشم. بیا که گلهای بوستان حیات ابنای آدم علیه‌السلام دستخوش شبیخون طوفانهای خزان شده است. بیا که همسنگران خداجو و عاشق پیشه‌ام یک یک شهید ظلمت زمانه گشته‌اند. بیا و به انتظار پایان بخش و با حضورت به تار و پود خشکیده جانهامان طراوت و سرور را ارزانی دار.

مولای من! دوست داشتم در فراسوی مرز حیات، توسن اندیشه را به جولان در آورم، تو را معنی کنم، غزلی همسان زیبایی‌هایت بسرایم و مثنوی مدحت را به لوح قلبم حک کنم و یا عظمت شأنت را در شاهنامه پهلوانان وادی نور بگنجانم. اما چه کنم که در این مهم، زبان قاصر است و الکن، و قلم، شکسته است و بی جوهر. ما انسانهای هبوط کرده عصر مدرنیته که از تابش انوار خورشید وجودت محرومیم و در حریم کویت نامحرم، در این فرقت طاقت فرسا چه می توانیم بگوییم جز اینکه: «اللهم انا نشکوا الیک فقد نبینا - صلواتک علیه و آله - و غیبه ولینا و کثره عدونا و قله عددنا و شده الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا‌‌»

اللهم عجل لولیک الفرج


از پروانه خواستم, راز سخن گفتن با گلها را برایم بگوید.

پاسخ داد: سخن گفتن با گلها به چه کارت آید؟

گفتم: سراغ گلی را می‌جویم. می‌شناسی‌اش؟؟؟

گفت: کدامین گل تو را اینچنین بی‌تب و تاب کرده است؟

گفتم: به دنبال زیباترینم.

گفت: گل سرخ را می‌گویی؟

گفتم: سرختر از آن سراغ ندارم.

گفت: به عطر کدامین گل شبیه است؟

گفتم: خوشتر از آن بوی دیگری نمی‌شناسم.

گفت: از یاس می‌گویی؟

گفتم: سپیدتر از آن نیز نمی‌دانم.

گفت: در کدامین گلستان می‌روید؟

گفتم: در گلستانی که از شرم دیدگانش هیچ گل دیگری نمی‌روید

به ناگاه دیدم پروانه،

مستانه بی‌قرار شده است.

بی‌تاب‌تر از من ناآرامی می‌کند ....

از این گل و آن بوته، سراغش را می‌جوید ....

گفت: اسمش چیست که اینگونه از آدمیان دل برده است؟

گفتم به زیبایی نامش ندیدم.

گل نرگس را می‌گویم. می‌شناسی‌اش؟؟؟

 

به ناگاه دیدم پروانه، توان سخن گفتن ندارد.

بالهایش به روشنی شمع می‌درخشید.

گویی شعله از درون، وجودش را به التهاب درآورده بود.

توان رفتن نداشت ...

به سختی خود را به روی باد نشاند و از مقابل دیدگانم دور شد ....

آری....

او گل نرگس را یافته بود. شرار‌ه‌‌های وجودش خبر از آن گل زیبا می‌داد ....

اینک دوباره من ماندم و این نام آشنا و غریب ....

در صحراهای غربت, تا آدینه‌ای دیگر, به انتظار نشسته‌ام،

تا شاید به همراه پروانه‌ای, به دیار آشنایت قدم گذارم ....

مهدی جان ....

پروانه‌وارم کن که دیگر تحمل دوریت ندارم ....

مولای من می‌دانم که لحظه دیدار نزدیک است اما دیگر توان ثانیه‌ها را ندارم ....

می‌دانم که چیزی به پایان راه نمانده است اما دیگر توان رفتن ندارم ....

می‌دانم که تا سپیده‌دم وصال، طلوع و غروبی چند, باقی نمانده است، اما دیگر تاب سرخی غروب را ندارم ....

از این رنگ رنگ پروانه‌های دروغین خسته شده‌ام.......

از آدینه‌های سراب گونه‌ی بی وصال به ستوه آمده‌ام........

دیگر توان رفتن ندارم.......

 

زودتر بیا

گل نرگس بیا

 

العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان